سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شهادت یک دوست...

در چشمانش حقیقت جاری بود

خیره به چشمانش شدم.رویش را برگرداند و سرش را پایین انداخت

گویا میخواست به راز درون چشمانش پی نبرم

آیا تو حقیقت را میگویی یا چشمانت؟؟؟

سرش را بلند کرد و به چشمانم خیره شد

چشمانم چه میگویند؟؟؟آیا طاقت شنیدنش را داری؟؟؟

دلم به شوره افتاد

مگر راستش چیست؟دردناک است؟آخر حس میکنم چشمانت حقیقت دردناکی را میخواهد بگوید

از چشمانش اشک جاری شد

دستپاچه شدم.خدایا مگر چه شده که او گریه میکند؟من که چیزی به او نگفتم

فقط یاد قرار ازدواج دوست مشترکمان افتادم و تبریک گفتم.نکنه عروسی به هم خورده!

بی اختیار فریاد زدم:عروسی به هم خورده آره؟

محکم شانه هایش را تکان میدادم

راستشو بگو عروسی به هم خورد؟؟لعنتی حرف بزن عروسی به هم خورده؟

سرشو انداخت پایین و آرام گفت:به هم نخورد

کمی آرام شدم.با تعجب گفتم:پس چراگریه میکنی؟؟؟

منتظر جواب نگاش میکردم

گریه ام از اینه که تو جشن عروسیش نیستیم

با تعجب:

چی؟نیستیم؟مارو که دعوت کرده.چرانیستیم؟

اینا نمیبی نی آماده شدم اینم کارتش میخوام برم عروسیش دیگه!!!

به ناله افتاد

هنوز با تعجب داشتم نگاهش میکردم که گفت:

آخه عروسیش تو بهشت برگزار میشه!!!!!!!!!!

ناباورانه نگاهش میکردم و اشک میریختم

دروغ نگو!تو داری دروغ میگی.اون قرار بود امروز عروسی کنه.تو میخواهی منو آزار بدی

با مشت به شدت به شانه هاش میکوبیدم و زار میزدم

تو داری دروغ میگی(باورم نمیشد)

بازوهامو محکم گرفت و گفت:

خبر شهادتشو امروز دادن.آرزو داشت عروسیش با شکوه اما بدون گناه باشه به آرزوش رسید

شروع کرد به اشک ریختن

دیوانه وار زار میزدم و اشک میریختم

باورم نمیشد اون که تازه داشت به عشقش میرسید حالا دیگه تو بین مانباشه

یاد حرفاش و شوخی هاش افتادم.داشتم دیوونه میشدم

چقدر از متانت و سنگینی عشقش تعریف میکرد ولی همیشه از یه چیز میترسید:

این که تو عروسیش گناه باشه و شرمنده ی حضرت زهرا باشه

چقدر آرزو داشت حضرت زهرا تو عروسیش باشه

به راستی که به آرزوش رسید

نویسنده:(فاطمه سادات)

 


+ نوشته شـــده در سه شنبه 90 اسفند 23 ساعــت ساعت 8:25 صبح تــوسط دوستدار شهید همت | نظر
برچسب ها: شهدا